شماره ٣٦٥: جز باد همدمي نه که با او زنم دمي

جز باد همدمي نه که با او زنم دمي
جز باده مونسي نه که از دل برد غمي
جز ديده کو به خون رخ ما سرخ مي کند
در کار ما نکرد کس از مردمي، دمي
خوردم هزار زخم ز هر کس به هيچ يک
رحمي نکرد بر من مسکين به مرهمي
درياي عشق در دل ما جوش مي زند
ز آنجا سحاب ديده ما مي کشد نمي
سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است
زيرا که دارد او به سر خويش عالمي
زان پيش روي بر در او داشتم که داشت
روي زمين غباري و پشت فلک خمي
سلمان مگوي راز دل الا به خود که نيست
در زير پرده فلک امروز محرمي