سوز تو کجا گيرد، در خرمن هر خامي؟
مرغ تو فرو نايد، اي دوست به هر بامي
مرد ره سودايت، صاحب قدمي بايد
کان باديه را نتوان، پيمود به هر گامي
بد نام ابد کردم، خود را و نمي دانم
در نامه اهل دل، نيکوتر ازين نامي
از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زيرا که بدان آتش هرگز نرسد خامي
ديوانه دلي دارم، کآرام نمي گيرد
جز بر در خماري، يا پيش دلآرامي
از تو نظري سلمان، مي دارد و مي شايد
درويشي اگر خواهد، از پادشه انعامي
لب را به سخن بگشا، زيرا که ندارد دل
غير از دهنت کامي، و آنگاه چه خوش کامي
آغاز غمت کردم، تا چون بود انجامش
اين نيست از آن کاري، کان را بود انجامي