نه در کوي تو مي يابم مجالي
نه مي بينم وصالت هر به سالي
مجالي کي بود بر خاک آن کوي؟
که باد صبح را نبود مجالي
ز مهر روي چون ماه تمامت
تنم گشت از ضعيفي، چون هلالي
خيال خواب دارد، ديده من
مگر کز وصل او، بيند خيالي
تو گر برگشتي از پيمان دل من
نگردد هرگز از حالي به حالي
نگويم بيش ازين، با تو غم دل
مبادا کز منت گيرد ملالي!
بيا کز دوري روي تو سلمان
تنش از ناله شد مانند نالي