شماره ٣٦٠: گر از دور الستت هست جامي باقي اي ساقي!

گر از دور الستت هست جامي باقي اي ساقي!
بيا بشکن که مخمورم، خمارم زان مي باقي
من از عشق تو مي ميرم، بگو: کاخر چه تدبيرم؟
که زد مار غمم بر دل ته ترياق است و نه راقي
ز تاب لعل و آب مي، فکندي آتشي بر ما
تو در ما آخر اين آتش چرا افکندي اي ساقي؟
به دردي کن دواي من که بيماران عشقت را
کند درد تو درماني کند زهر تو ترياقي
ز شرح شوق ديدارت، مقصر شد زبان من
قلم را بر تراشيدم که گويد حال مشتاقي
من از شوق تو چون پروانه مي سوزم چرا يک شب
دلت بر من نمي سوزد، نه آخر شمع عشاقي؟
تو داري طاق ابرويي که جفتش نيست در عالم
تويي آنکس که در عالم، به جفت ابروان طاقي
نکو رويي و بد خويي، رفيقانند و من باري
تو را چندانکه مي بينم، سراپا حسن اخلاقي
ز مهر روي او عمري است تا دم مي زني سلمان
به مهرش صادقي چون صبح از آن مشهور آفاقي