شماره ٣٥٧: خنک صبا که ز زلفش، خلاص يافت نفسي

خنک صبا که ز زلفش، خلاص يافت نفسي
صبا فداي تو بادم، برو که نيک بجستي
غلام قامت آن لعبتم که سرو سهي را
شکست قد بلندش، به راستي و درستي
بيا و عهد ز سر گير، اي نگار اگر چه
هزار عهد ببستي، چو زلف و باز شکستي
ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گله اي چند
نگفتم و چه بگويم حکايت شب مستي
تو تا حديث نکردي، مرا نگشت محقق
که چون پديد شد از نيستي لطيفه هستي؟
مرا تو عين زلالي، ولي گذشته ز فرقي
مرا تو تازه نگاري، ولي برفته ز دستي
به نور ديده سزاوار آنکه روي تو بيند
تو لطف کردي و دردي به مردمان ننشستي
ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان
تو نيز خوي فرا کن، دلا به سستي و سختي