شماره ٣٥٦: ز سوداي رخ و زلفش، غمي دارم شبانروزي

ز سوداي رخ و زلفش، غمي دارم شبانروزي
مرا صبح وصال او، نمي گردد شبي روزي
نسيم صبح پيغامي به خورشيدي رسان از ما
که با ياد جمال او، شب ما مي کند روزي
بجز از سايه سروش، مبادم هيچ سرسبزي!
بجز بر خاتم لعلش، مبادم هيچ فيروزي!
ز مجلس شمع را ساقي، ببر در گوشه اي بنشان
که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزي
بسوز و گريه چون شمع ار نخواهي گشت در هجران
به يکدم مي توان کشتن، مرا چندين چه مي سوزي؟
اگر زخمي زني بر من، چنانم بر دل آيد خوش
که بر گل در سحرگاهان، نسيم باد نوروزي
قباي عمر کوتاهست، بر بالاي اميدم
مگر باز آيي و وصلي، شبي بر دامنم دوزي
چه خواهي کرد اي سلمان، به هجران صرف شد عمرت
مگر وصلش بدست آري، وزان عمري تو اندوزي