ترک من مي آيي و دلها به يغما مي بري
روي پنهان مي کني، دل آشکارا مي بري
دي دل من برده اي، امروز دين اکنون مرا
نيم جاني مانده است، آن نيز فردا مي بري
آنچه گفتي: بود بالايش مرا اي دل منت
منکرم زيرا که خود را بس به بالا مي بري
کفر زلفت را به دين من مي خرم زيرا به دين
سر فرو مي آورد، ليکن تو در پا مي بري
من نمي دانم کزين دل بردنت مقصود چيست؟
بارها گفتي: نخواهم برد، اما مي بري
چند گويي يک زمان آرام گير و صبر کن
چون کنم کارآم و صبر و طاقت از ما مي بري
من چو وامق باختم در نرد سودايت روان
زين روان بازي چه سودم چون تو عذرا مي بري
هيچ عاقل در سر کويت به پاي خود نرفت
زلف مي آري به صد زنجير و آنجا مي بري