شماره ٣٥١: نمي پرسي ز حال ما، نه از ما ياد مي آري

نمي پرسي ز حال ما، نه از ما ياد مي آري
عزيز من عزيزان را کسي دارد بدين خواري؟
دل من کز همه عالم نياز آرد به درگاهت
چنان دل را چنين شايد که بي جرمي بيازاري؟
دمم دادي که چون چشم خودت دارم به نيکويي
چه خيزد زين درون آخر برون از ناله و زاري
به آزار از درم راندي و رفتي از برم اکنون
طمع دارم که باز آيي و ما را نيز با زاري
مرا تو ماه تاباني ولي بر ديگران تابي
مرا تو آب حيواني اگر چه در دلم ناري
خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت
به صبح طلعتت تا روز مي کردم شب تاري
رفيقان خفته و بيدار شب تا روز بخت من
دريغ آن عهد بيداري که خوابي بود پنداري
ميان ما به غير ما حجابي نيست مي دانم
چه باشد گر در آيي وين حجاب از پيش برداري
به زاري و فغان از من چرا بيزار مي گردي
دل سلمان تحمل چون تواند کرد بيزاري