چه مي بري دل ما چون نگه نمي داري؟
چه دلبري که نمي آيد از تو دلداري؟
چرا چو نافه آهو بريده اي از من؟
چرا چو مشک مرا مي دهي جگر خواري؟
به آه و ناله و زاري ز من مشو بيزار
نکن که ما نتوانيم کرد، بيزاري
به سوي من گذري کن که جز غريبي و عشق
دو حالتي است مرا بي کسي و بيماري
به کويت آمدن اي يار، ما نمي ياريم
تو ياريي کن و بگذر به ما اگر ياري
مشو ز دود من ايمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گريه است و بيداري
به چشم من لبت آموخت گوهر افشاني
چنانکه داد به لعل لبت شکر باري
سزد که در سر کارم کني دمي چون صبح
مگر به روز سپيد آيد اين شب تاري
صباست قاصد سلمان به پيش دوست دريغ
که در صباست گران خيزي و سبکباري