شماره ٣٤٨: سري از سرنه ار با ما سر مهر و وفاداري

سري از سرنه ار با ما سر مهر و وفاداري
به ترک سر بگو آنگه بيا گر پاي ما داري
به سر بايد سپرد اين ره تو اين صنعت کجا داني؟
ز جان بايد گذشت اول تو اين طاقت کجا داري؟
چومي بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جويي
چو گل بر باده ده خود را اگر برگ هوا داري
به عهد جنس ما کم جونشان عهد حسن از ما
برو بلبل چه مي خواهي ز گل بوي وفاداري
مپرهيز از هلاک تن بقاي جان اگر خواهي
مينديش از سردار ار سردار البقا داري
رخ زر دست و آه سرد و اشک گرم و خون دل
نشان مرد درد ما توزين معني چها داري
مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر رويت زر
تو خود مسکين نمي داني که با خود کيميا داري
دل و جان باختن شرط است سلمان در ره جانان
اگر جان و دلي داري بباز آخر چرا داري؟