شماره ٣٤٦: دلا راه هوا خالي نخواهد بودن از گردي

دلا راه هوا خالي نخواهد بودن از گردي
قدم مردانه نه کانجا به گردي مي رود مردي
خبرداري که درد او بر آوردست گرد از من
نماندست از من خاکي به غير از درد اوگردي
چو گردم در هوا گردان وليکن بر دلش هرگز
نمي آيم رها کن تا نيايد بر دلش گردي
دم لعل لبش خورديم و زاهد کرد منع ما
نکردي منع ما زاهد اگر زين مي دمي خوردي
گهي بر آب بايد زد درين ره گاه بر آتش
ببايد خو فرا کردن به هر گرمي و هر سردي
ز آب ديده سلمان نهال حسن مي بالد
سحابي تا نمي گريد نمي خندد رخ وردي
نه هر رعنا و شي باشد حريف مرد درد او
ببايد عشق جانان را درون درد پروردي