شماره ٣٤٥: باز بيمار خودم ساختي و خوش کردي

باز بيمار خودم ساختي و خوش کردي
خون من ريختي و جان مرا پروردي
شرط کردي که دل سوختگان را نبرم
دل من بردي و آن قاعده باز آوردي
خيز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان
کاستين بر تو فشاند تو ازو برگردي
جز صبا نيست بريدي که برد نامه به دوست
خنکا باد صبا گر نکند دم سردي
مي روي گرد صفت در عقب او سلمان
به ازان نيست که اندر عقب او گردي
زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقي
ترک درمان کن اگر عارف صاحب ذوقي