شماره ٣٤٤: خورشيد رخا سايه ز ما باز گرفتي

خورشيد رخا سايه ز ما باز گرفتي
وز من نظر مهر و وفا باز گرفتي
آخر چه شده اي برگ گل تازه که ديدار
از بلبل بي برگ و نوا باز گرفتي
وجهي که بدان وجه توان زيست نداريم
جز روي تو آن نيز ز ما باز گرفتي
چون خاک رهم ساختي از خواري و آنگه
پاي از سر اين بي سر و پا باز گرفتي
گيرم نگرفتي دل بيمار مرا دست
پا از سر بيمار چرا باز گرفتي؟
در حال گدايان نظري هست تو را عام
خاص از من درويش گدا باز گرفتي
شهباز دلم باز به قيد تو اسيرست
اين صيد ندانم ز کجا باز گرفتي
دادي دل غارت زدگان را به کرم باز
تنها دل مسکين مرا باز گرفتي
دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست
اي سوخته دل راه هوا باز گرفتي