شماره ٣٣٩: تا سودا شب نقاب صبح صادق کرده اي

تا سودا شب نقاب صبح صادق کرده اي
روز را در دامن مشکين شب پرورده اي
اي بسا شبها که با مهرت به روز آورده ام
تا تو بر رغم دلم يک شب به روز آورده اي
از بخاري چشمه خورشيد را آشفته اي
وز غباري خاطر گلبرگ را آزرده اي
مه رخان چين به هندويت خطي داده اند
زان سيه کاري که با خورشيد رخشان کرده اي
گر چه جان بخشيده اي از پسته تنگم ولي
شد ز عناب لبت روشن که خونم خورده اي
مردم چشم جهان بينت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم مني وز چشم من در پرده اي
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد
آن نبات تازه کز وي آب شکر برده اي
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشانده اي
برگ سوسن بر کنار نسترن گسترده اي
يا کنار چشمه حيوان به مشک آلوده اي
يا غبار در رگه صاحب به لب بسترده اي