لعل را بر آفتاب حسن گويا کرده اي
ز آفتاب حسن خود، يک ذره پيدا کرده اي
قفل ياقوت از در درج دهن بگشوده اي
گوهر پاکيزه خويش آشکارا کرده اي
در همه عالم نمي گنجي ز فرط کبريا
در دل تنگم نمي دانم که چون جا کرده اي
تا به قصد جان مسکين بر ميان بستي کمر
صد هزاران جان ز تار موي در واکرده اي
نکته اي با عاشقان در زير لب فرموده اي
عالمي اموات را در يکدم احيا کرده اي
بعد ازين گر پيش چشمم بر کنار افکنده اي
در ميان مردمم چون اشک رسوا کرده اي
گفته اي احوال ما را اشک سلمان فاش کرد
از هواي خويش کن اين شکوه کز ما کرده اي