شماره ٣٣٧: صوفي ز سر توبه شد با سر پيمانه

صوفي ز سر توبه شد با سر پيمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به ميخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ويران
معموره معني دان يعني چه که ويرانه
سودي ندهد توبه زان مي که بود ساقي
در دور ازل با ما پيموده به پيمانه
داني که کند مستي در پايه سرمستي
مردي ز سر هستي برخاسته مردانه
در صومعه با صوفي دارم سر مي خوردن
ناصح سر خم برکن برنه سر افسانه
ما را کشش زلفت در حلقه بي کيشان
زنار کشان آورد از گوشه کاشانه
با شست سر زلفت صد دام جوي ارزد
زنهار که نفروشي آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجيري
زنجير کجا دارد پاي من ديوانه
چون شمع سري دارم بر باد هوا رفته
جاني و بخود هيچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبي خواهد دگري دنيا
هر کس پي مقصودي سلمان پي جانانه