شماره ٣٣٦: بيمار و برافتاده نفس دوش سحرگه

بيمار و برافتاده نفس دوش سحرگه
پيغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراري و سکوني
باد آمد و بر بوي توام مي برد از ره
باد سحر از بوي تو بخشيد مرا جان
بادم به فداي قدم باد سحرگه
اي خيل خيالت سر زلفت به شبيخون
هر نيم شبي بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگريست به خون جگر و زار بناليد
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
حال من شوريده چه محتاج بيان است
رنگ رخ من بين که بياني است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده به کويت
سلمان نه فتاده است که برخيزد ازين ره