شماره ٣٣٥: سرو سهي که کارش بالا بود هميشه

سرو سهي که کارش بالا بود هميشه
پيش تو دست بر هم بر پا بود هميشه
از تنگي دهانت يک ذره گفته باشد
هر ذره کو به وصفت گويا بود هميشه
تا شاهد جمالت مستور باشد از من
اشکم ميان مردم رسوا بود هميشه
دل در هواي زلفت مجنون رود مسلسل
جان از خيال رويت شيدا بود هميشه
جاي دل است کويت ز آنجا مران به جورش
بگذار تا دل من بر جا بود هميشه
انوار عکس رويت در ديده و دل من
چون مي در آبگينه پيدا بود هميشه
هر لحظه چشمهايت بر هم زنند مجلس
آري ميان مستان اينها بود هميشه
آباد چون بماند آن دل که در سوادش
از ترک تاز چشمت يغما بود هميشه؟
آن دل که در دو عالم خواهد که با تو باشد
بايد که از دو عالم تنها بود هميشه
آنکس که از دو زلفت مويي خرد به جاني
زان حلقه حاصل او سودا بود هميشه
تا در کنارم آيد يک روز چون تو دري
از خون کنار سلمان دريا بود هميشه