شماره ٣٣٠: دورم از جانان و مسکين آنکه شد مهجور ازو

دورم از جانان و مسکين آنکه شد مهجور ازو
چون تني باشد که جانش رفته باشد دور ازو
ذره حالم نمي گردد ز حال ذره اي
کافتاب عالم آرا باز گيرد نور ازو
گو نسيم صبح از خاک درش بويي دهد
بوکه بستانم دمي داد دل رنجور ازو
کي به جوي چشم من بازآيد آن آب حيات
تا خراب آباد جان من شود معمور ازو
اي خضر زان چشمه نوشين نشاني باز ده
کآرزوي شربتي دارد دل محرور ازو
چشم مستش را وق افشان کرد چشمم را بپرس
تا چه مي خواهد مدام آن نرگس مخمور ازو
دل چو رازش گفت با جان من نبودم در ميان
در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو
هر چه باداباد خواهم راز دل با باد گفت
همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو
بر بياض ديده سلمان مي کند نقش سواد
کان چو بگشايد ببارد لؤلؤ منثور ازو