شماره ٣٢٦: اي سر سوداي من رفته در سوداي تو

اي سر سوداي من رفته در سوداي تو
باد سر تا پاي من برخي ز سر تا پاي تو
گر سر من رفت در سوداي عشق گو: برو
بر سرم پاينده بادا سايه بالاي تو
جاي سروت در ميان جويبار چشم ماست
گر چه ماييم از ميان جان و دل جوياي تو
گر نبينم مردم چشم جهان بين را رواست
خود کسي را کي توانم ديد من بر جاي تو
سرو لافي مي زند يعني که بالاي توام
سرو بي برگي است باري تا تو بود بالاي تو
چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پيشاني است
چون در آيد کس به چشم تنگ ترک آساي تو
راي من جز بندگي سرو آزاد تو نيست
بس بلند افتاد سلمان راستي را راي تو