شماره ٣٢٥: باز مي افکند آن زلف کمند افکن او

باز مي افکند آن زلف کمند افکن او
کار آشفته ما را همه در گردن او
مکش اي باد صبا دامن گل را که نهاد
کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
آتش عارض او از دل ماهر دودي
که برآورد برآمد همه پيرامن او
اينکه مويي شده ام در غم آن موي ميان
کاج (کاش) مويي شدمي همچو ميان بر تن او
چه کنم حال درون عرض که حال دل من
مي نمايد رخ چون آينه روشن او
آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشيم
نکند هيچ اثر در دل چون آهن او
باز بر هم زده اي زلف به هم برزده اي
کار بار دل مسکين من و مسکن او
رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمده اند
مردم از شيوه چشم تو و از شيون او