خوش آمدي، زکجا مي روي؟ بيا بنشين
بيا که مي کنمت بر دو ديده جا بنشين
همين که روي تو ديديم، باز شد در دل
چه حاجت است در دل زدن، بيا بنشين
مرا تو مردم چشمي، مرو مرو ز سرم
مرا تو عمر عزيزي، بيا بيا بنشين
اگر به قصد هلاک آمدي هلا برخيز
ورت ارادت صلح است، مرحبا بنشين
سواد ديده من لايق نشست تو نيست
اگر تو مردميي مي کني، هلا بنشين
فراغتي است شب وصل راز نور چراغ
به شمع گو سر خود گير يا ز پا بنشين
ميان چشم و دلم خون فتاده است دمي
ميانشان سبب دفع ماجرا بنشين
ز آب ديده ما هر طرف روان جويي است
دمي ز بهر تفرج به پيش ما بنشين
صبا رسول دلم بود و سست مي جنبيد
شمال گفت: تو رنجوري اي صبا بنشين!
چو گرد داد به بادت هواي دل سلمان
برو مگرد دگر گرد اين هوا بنشين