قدم خميده گشت، ز بار بلاست اين
اشکم روان شدست، ز عين عناست اين
در خويش ره نداد دلم هيچ صورتي
غير خيال دوست که گفت آشناست اين؟
عمريست تا نشسته ام اي دوست بر درت!
نگذشت بر دلت که برين در چراست اين؟
مي گفت: کام جان تو از لب روا کنم
اين خود نکرد جان به لب آمد رواست اين
بگذشت دوش بر من و انگشت مي نهاد
بر ديده گفتمش: صنما بر کجاست اين؟
تهديد مي نمود ولي گفت: چشم من
دل مي برد ز مردم و الحق جفاست اين
او مي کند جفا و من انگشت مي نهم
بر حرف عين خويش که عين خطاست اين
عهدي است تا نمي شنوم بويت از صبا
از توست ياز سستي باد صباست اين
مي زد غم تو حلقه و در بسته بود دل
جان گفت در مبند که دلدار ماست اين
سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن!
گفتا: چه مي کنم که محل بلاست اين؟
پرسيده اي که ناله سلمانت از چه خاست؟
آيينه را بخواه و ببين کز چه خاست اين؟