شماره ٣٢١: اي درد عشق دل شکنت، آرزوي من

اي درد عشق دل شکنت، آرزوي من
عشق است عادت تو و در دست خوي من
جز درد عشق نيست مرا آرزو، مباد!
آن آرزو که کم شود اين آرزوي من
برخاستم ز کوي تو چون گرد، عشق گفت:
بنشين که نيست راه برون شد ز کوي من
خون مي خورم به جاي مي و ذوق مستيم
داند کسي که خورد دمي از سبوي من
از چشم من برفت چو آب و در آتشم
کان رفته نيز باز کي آيد به جوي من؟
آن سرو سرکش متمايل که ميل او
باشد به جانب همه الا به سوي من
سلمان ز جمله خلق به گفتار برد گوي
في الجمله تا کجا رسد اين گفت و گوي من؟