شماره ٣٢٠: اي غبار خاک پايت توتياي چشم من

اي غبار خاک پايت توتياي چشم من
کمترين گردي ز کويت خونبهاي چشم من
چشم من جز ديدن رويت ندارد هيچ راي
راستي را روشن و خوبست راي چشم من
مردم چشمي و بي مردم ندارد خانه نور
مردمي فرماي و روشن کن سراي چشم من
من ز چشم خود ملولم کاشکي برخاستي
از درت گردي و بنشستي بجاي چشم من
هر کجا دردي است باشد در کمين جان ما
هر کجا گرديست گردد در هواي چشم من
تا خيالت آشناي مردم چشم من است
هر شبي در موج خون است آشناي چشم من
مي زند چشمم رهي تر آنچنان کاندر عراق
رودها بر بسته اند از پرده هاي چشم من
گر چه چشمم بسته است اما سر شکم مي رود
باز مي گويد به مردم، ماجراي چشم من
اي صباگر خاک پاي او به دست آيد تو را
ذره اي زان کوش، داري از براي چشم من
چشم سلمان را منور کن به نور خون که هست
روي تو، آيينه گيتي نماي چشم من