شماره ٣١٦: جان قتيل توست، بردارش مکن

جان قتيل توست، بردارش مکن
چون عزيزش کرده اي، خوارش مکن
چشم مستت را ز خواب خوش ممال
فتنه بر خوابست، بيدارش مکن
زلف را يک بارگي بربند دست
در ستم با خويشتن يارش مکن
صوفيا صافي کن از غش قلب را
يادگر سوداي بازارش مکن
عاشق خود را چرا رسوا کني؟
کشته شد بيچاره، بردارش مکن
لاشه سلمان ضعيف افتاده است
بيش ازين بر دوش غم بارش مکن