سر کويش هوس داري، خرد را پشت پايي زن
درين انديشه يکرو شو، دو عالم را قفايي زن
طريق عشق مي ورزي خرد را الوداعي گو
بساط قرب مي خواهي بلا را مرحبايي زن
چو آرايد غمش خواني که بايد خورد خون آنجا
دلا تنها مخور خوان را به زير لب صلايي زن
ز بازار خرد سودي، نخواهي ديد جز سودا
بکوي عاشقي در شو، در عزلت سرايي زن
صبوح مي پرستانست هين ساقي شرابي ده!
سماع بينوايانست هان مطرب نوايي زن!
مرا تير تو سخت آيد که بر بيگانگان آيد
چو زخمي مي زني باري، بيا بر آشنايي زن
غمش درياي بي پايان و ما را دستگيري نه
گذشت آب از سرت سلمان چه پايي دست و پايي زن؟