شماره ٣١٠: يار ما رندست و با او يار مي بايد شدن

يار ما رندست و با او يار مي بايد شدن
غمزه اش مست است هان، هوشيار مي بايد شدن
تا زلعل آتشين بر ما فشاند جرعه اي
سالها خاک در خمار مي بايد شدن
تا به سر نقطه لعلش رسيدن و هم را
دورها سرگشته چون پرگار مي بايد شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را در سر اين کار مي بايد شدن
در صوامع خودپرستان را چه سود از زهد خشک
پاي کوبان بر سر بازار مي بايد شدن
نامه چنگت همي بايد شنيد از گوش سر
محرم اين پرده اسرار مي بايد شدن
هفت عضو ديده را مي بايدت شستن به آب
بعد از آنت طالب ديدار مي بايد شدن
با تو تا مويي ز هستي هست هستي در حجاب
بر سر کويش قلندر وار مي بايد شدن
من نمي رفتم به کويش دل کشيد آنجا مرا
هر کجا دل مي کشد ناچار مي بايد شدن
آه من بيدار مي دارد همه شب خلق را
خلق را از آه من بيدار مي بايد شدن
گر تو مي خواهي که در چشم آيي اي سلمان چو اشک
اولت در چشم مردم خوار مي بايد شدن