شماره ٣٠٨: خجالت دارم از کويت، ز بس درد سر آوردن

خجالت دارم از کويت، ز بس درد سر آوردن
به پيشاني و روي سخت خاک پايت آزردن
چو مجمر گر برآرم زين درون آتشين دودي
ز روي مرحمت بايد، بر آن دامن بگستردن
ندارم تاب سوداي کمند زلف مه رويان
ولي اکنون چه تدبيرست چون افتاده در گردن
اگر کامم نمي بخشي، ز لب باري، دمي مي ده
که از آب حياتت من هوس دارم دمي خودرن
بده زان راح پرورده، بيادش ساقيا جامي
که مي خوردن بياد يار باشد روح پروردن
چرا در مجلست ره نيست يک شب تا در آموزم
ستادن شمع سان برپا برت خدمت به سر بردن
اگر قصد سرم داري نزاعي نيست سلمان را
وليکن شرم مي آيد، مرا سر پيشت آوردن