خيال خود همه بايد، ز سر به در کردن
دگر به عالم سوداي او گذر کردن
زمان زمان به جهاني رسيدن از عشقش
وزان جهان به جهاني دگر سفر کردن
به منزلي که نباشد حبيب اگر باشد
سواد ديده نبايد، در آن نظر کردن
چو شمع در نظر او شبي هوس دارم
به پا ستادن و خوش خدمتي به سر کردن
مطلوبست به غايت حکايت عشقش
نمي توان به عبارات مختصر کردن
فرو مکش سخن موي در ميان اي دل!
چه لازمست سخن را درازتر کردن
دل مرا که به بويي است قانع از تو چو مشک
چه بايد اين همه خونابه در جگر کردن؟
درين هوس که تويي بايد اول اي سلمان
هواي دنيي و عقبي ز سر به در کردن
به باد، جان به تمناي دوست بر دادن
ز خاک سر به تماشاي يار بر کردن