شماره ٣٠٦: نخواهم از سر کويش، به صد چندين جفا رفتن

نخواهم از سر کويش، به صد چندين جفا رفتن
نشايد شيرمردان را، به هر زخمي ز جا رفتن
طريق عاشقان داني، درين ره چيست اي رهرو؟
غمش را پيروي کردن، بلا را پيشوا رفتن
بساط حضرت جانان، به سر بايد سپرد اي جان
که جاي سرزنش باشد، چنان جايي به پا رفتن
مقام کعبه وصل تو، دور افتاده است از ما
نه ساز رفتن است آنجا، مراني برگ نارفتن
ز غيرت خلوت دل را، ز غيرت کرده ام خالي
که غيرت را نمي زيبد، درين خلوت سرا رفتن
به بوي زلف مشکين تو تا جان در تنم باشد
من بيمار خواهم در پي باد صبا رفتن
خيالت آشناور شد در آب چشم من گويي
چه واجب آشنايي را چنين در خون ما رفتن
ازين در هيچ نگشايد، تو را سلمان همي بايد
سر راهي طلب کردن، پي کاري فرا رفتن