شماره ٣٠٤: من هشيار با مستان ندارم روي بنشستن

من هشيار با مستان ندارم روي بنشستن
که مي گويند بشکن عهد و بي شرميست بشکستن
حديث دوستان در است و نتوانم شکستن در
وليکن عهد بتوانم که بازش مي توان بستن
نيم صافي که برخيزم چو صوفي از سر دردي
چو دردي در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همي خواهم من اين نوبت ز تو به توبه کلي
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکين به سوداي پري رويي گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سوداي تو صد زنجير روزي بگسلم از هم
وليکن رشته پيوند نتوانيم بگسستن
مرا پيوند من با من، جدايي داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بريدن، بر تو پيوستن