شماره ٣٠١: دل من زنده مي گردد به بوي وصل دلداران

دل من زنده مي گردد به بوي وصل دلداران
دماغم تازه مي دارد نسيم وعده ياران
الا اي صبح مشتاقان بگو خورشيد خوبان را
که تا کي ذره سان گردند در کويت هواداران
شبي احوال بيماران بپرس از شمع مؤمن دل
که بيمارست و مي سوزد همه شب بهر بيماران
مرا اي لعبت ساقي ز جام لعل شيرينت
بده کامي که در تلخي سرآمد عمر ميخواران
به هشياران مده مي را به مستان ده که در مجلس
قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشياران
صبا از کوي او بويي، بجان گرمي دهد اينک
نشسته بر سر کويند و جان بر کف خريداران
بهر يک موي چون سلمان گرفتاريست در بندت
گرفتارت کند ترسم، شبي آه گرفتاران