شماره ٣٠٠: مسکين تنم به بويت، خو کرده است با جان

مسکين تنم به بويت، خو کرده است با جان
ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان
حيف آيدم بريدن، زلفت که آن دو زلفت
هر مورگي است کان رگ، پيوسته است با جان
بر هر طرف که سروت، يک روز مي خرامد
مي رويد از زمين تن، مي بارد از هوا جان
باد صبا ز کويت، جان مي برد به دامن
در حيرتم کز آنجا، چون مي برد صبا جان؟
از شوق وصلت آمد، جان عزيز بر لب
گر مي شود ميسر، سهل است گو بر آجان
در گوشه هاي چشمت جان جاي کرد جانا
زيرا نيافت بهتر زان گوشه هيچ جا جان
جان و دلم فتادند، اندر محيط عشقت
دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان
در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟
سلمان تنست و آنجا جاي دلست يا جان