شماره ٢٩٨: از سر کوي تو ما بي سر و سامان رفتيم

از سر کوي تو ما بي سر و سامان رفتيم
تشنه و مرده ز سرچشمه حيوان رفتيم
ما چو يعقوب به مصر، از پي ديدار عزيز
آمديم اينک و با کلبه احزان رفتيم
چند گويند رقيبان به غريبان فقير
که گدايان برويد از در ما، هان رفتيم
سالها ما به اميد نظري سرگردان
بر سر کوي تو گشتيم و به پايان رفتيم
چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر اين خوان رفتيم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهي
سر نهاديم خروشنده و گريان رفتيم
بلبلانيم چو ما را ز بهار تو نبود
هيچ برگي و نوايي ز گلستان رفتيم
ما نکرديم گناهي حرجي بر ما نيست
جان سپرديم به عشق تو و بي جان رفتيم
سر من رفت و نرفتم ز سر پيمانت
لله الحمد که ما با سر و پيمان رفتيم
عشق چون بي سر و پايي مرا پيش تو ديد
گفت حيف است که ما بر سر سلمان رفتيم