شماره ٢٩٣: در رکابت مي دوم تا گوي چوگانت شوم

در رکابت مي دوم تا گوي چوگانت شوم
از برايت مي کشم خود را که قربانت شوم
بر سر راهت چو خاک افتاده ام يکره بران
بر سر ما تا غبار نعل يکرانت شوم
آخر اي ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو
گر شبي پروانه شمع شبستانت شوم
گر کني قصد سر من نيستم بر سر سخن
گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم
اي سهي سرو خرامان سايه اي بر من فکن
تا فداي سايه سرو خرامانت شوم
در سرم سوداي زلف توست و مي دانم که من
عاقبت هم در سر زلف پريشانت شوم
در مسلماني روا باشد که خود يکبارگي
من خراب چشم مست نامسلمانت شوم
گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو
ترک جان وانگه بيا تا جان و جانانت شوم