کمترين صيد سر زلف کمند تو منم
چون تو اي دوست به هيچم نگرفتي چه کنم؟
در درونم بجز از دوست دگر چيزي نيست
يوسفم اوست من آلوده به خون پيرهنم
درگذشت از سر من آب ولي گر دهدم
آشنايي مددي دستي و پايي بزنم
جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
يا سر چيست که در پاي عزيزش فکنم؟
با خيال تو نگردد دگري در نظرم
جز حديث تو نيايد سخني در دهنم
شور سوداي من و تلخي عيشم بگذار
بنگر اي خسرو خوبان که چه شيرين سخنم
قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نيست
سنگ جانم روح القصه و جاني بکنم
ساقيا باده، که من بر سر پيمان توام
در من اين نيست که پيمانه و پيمان شکنم
مظربا راه برون شد بنما، سلمان را
به در دوست که من گم شده در خويشتنم