شماره ٢٨٩: ز آب مژگان هر شبي خرقه نمازي مي کنم

ز آب مژگان هر شبي خرقه نمازي مي کنم
سرو قدت را دعاي جان درازي مي کنم
در رسنهاي دو زلف کافرت پيچيده ام
غازيم غازي، به جان خويش بازي مي کنم
کمترينت بنده ام کت عاقبت محمود باد!
سالها شد تا بدين درگه ايازي مي کنم
خاک پايت شد سر من بر سر من مي گذر
تا چو گرد از رهگذارت سرفرازي مي کنم
رفتن اين راه دشوارست و اين ره رفتني است
ديگران رفتند و من هم کارسازي مي کنم
جان قلبم لايق بازار سوداي تو نيست
لاجرم در بوته دل جان گدازي مي کنم
صد رهم راندي و مي گردم به گردت چون مگس
باز خوان يک نوبتم تا شاهبازي مي کنم
غمزه ات مي ريخت خونم گفتم اين از چيست؟گفت:
بر تو رحم آمد مرا مسکين نوازي مي کنم
گفتمش ناز و عتابت چيست؟با اهل نظر
گفت: سلمان اين ز فرط بي نيازي مي کنم