شماره ٢٨٨: تو مي روي و من خسته باز مي مانم

تو مي روي و من خسته باز مي مانم
چگونه بي تو بمانم، عجب همي مانم!
تو باد پاي عزيمت، چو باد مي راني
من آب ديده گلگون چو آب مي رانم
تو آفتاب منيزي که مي روي ز سرم
فتاده بر سر ره من به سايه مي مانم
شکسته بسته زلف توام روا داري
فرو گذاشتن آخر چنين پريشانم؟
بدست لطف عنان را کشيده دار که من
ز پاي بوس رکاب تو باز مي مانم
نه پاي عزم و نه جاي نشست در منزل
بمانده ام ره بيرون شدن نمي دانم
دريغ روز جواني که مي رود عمرم
فسوس عمر گرامي که مي رود جانم
تو آن نه اي که کني گاگاه سلمان را
به نامه ياد و من اين نانوشته مي خوانم