شماره ٢٨٧: بر افشان آستين تا من ز خود دامن برافشانم

بر افشان آستين تا من ز خود دامن برافشانم
برافکن پرده تا پيدا شود احوال پنهانم
بسان ذره مي رقصند دلها در هوا امشب
خرامان گرد و در چرخ آي اي جان ماه تابانم
بزن راهي سبک مطرب ز راه لطف بنوازم
بده رطل گران ساقي ز دست خويش بستانم
گر امشب صبحدم سردي کند در مجلس گرمم
به آه سينه برخيزم چراغ صبح بنشانم
دل من باز مي گردد به گرد لعل دلخواهش
نمي دانم چه مي خواهد دگر بار اين دل از جانم
شکار آن کمان ابرويم، اينک داغ او بر دل
ملامت گو مزن تيرم که من با داغ و سلطانم
برو عاقل مده پندم که من ديوانه و رندم
نصيحت ديگري را کن که من مدهوش و حيرانم
اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم
وگر بندم نهد بر پا اسير بند فرمانم
اگر بر آستانش پا نهاد از بي خودي سلمان
مگير اي مدعي بر من که پا از سر نمي دانم