شماره ٢٨٦: تو مي روي و برآنم که در پي تو برانم

تو مي روي و برآنم که در پي تو برانم
وليک گردش گردون گرفته است عنانم
مگو که اشک مران در پيم، بگو: من مسکين
به غير اشک چه دارم که در پي تو برانم؟
تو رفتي و من گريان بمانده ام، عجب از من
بدين طريق که مي رانم آب ديده بمانم
بريد ما بجز از آب ديده نيست گر از تو
اجازه هست به ديده همين دمش بدوانم
ز جان خويش جدا ماندم، اي فلک مددي ده
مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم
مرا ز پاي در آورد دستبرد فراقت
به سر به خدمتت آيم به پاي اگر نتوانم
مرا اگر تو بخواني همين بس است که باري
ز نامه تو سلامي به نام خويش بخوانم
به مهر روي تو هر دم منورست ضميرم
به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم
تو گفته اي که ز سلمان، فتاده ايست، چه آيد؟
من اوفتاده ام اما چو سايه با تو روانم