شماره ٢٨٥: به درد دل گرفتارم دواي دل نمي دانم

به درد دل گرفتارم دواي دل نمي دانم
دواي درد دل کاري است بس مشکل نمي دانم
به چشم خويش مي بينم که خواهد ريخت خون دل
ندانم چون کنم با دل من بيدل نمي دانم
بيابان است و شب تاريک و با من بخت من همره
ولي بخت است خواب آلود و من منزل نمي دانم
چه گويم اي که مي پرسي ز حال روزگار من
که ماضي رفت و حال اين است و مستقبل نمي دانم
مرا از دين و از دنيا همين درد تو بس حاصل
که من خود دين و دنيا را جزين حاصل نمي دانم
از آنت در ميان دل چو جان جا کرده ام دايم
که من جاي تو در عالم برون از دل نمي دانم
مرا گويند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان
من آنکس را که عاشق نيست خود عاقل نمي دانم