شماره ٢٨٤: حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم

حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم
من ني نيم که هر دم، از دست دوست نالم
گر خون دل خورندم، چون جام مي بخندم
ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم
آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟
آشفته حال داند، آشفتگي حالم
پروانه وار خواهم، پرواز کرد ليکن
کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم
بوي شما شنيدم، کز شوق مي دهم جان
دير است تا بدان بو، دم مي دهد شمالم
گر چه دلم شکستي، در زلف خويش بستي
مرغ شکسته بالم ليکن خجسته فالم
من صد ورق حکايت، از هر نمط چو بلبل
دارم ولي ندارد، گل برگ قيل و قالم
بيمارم و ندارم، بر سر به غير ديده
ياري که ريزد آبي، بر آتش ملالم
سلمان مرا همين بس، کز پيش دوست هر شب
بر عادت عبادت، آيد به سر خيالم