شماره ٢٨٣: تا نفس هست بياد تو برآيد نفسم

تا نفس هست بياد تو برآيد نفسم
ور به غير از تو بود، هيچکسم هيچکسم
هر کجا تير جفاي تو، من آنجا سپرم
هر کجا خوان هواي تو، من آنجا مگسم
پس ازين دست من و دامن سوداي شما
چند گردم پي سوداي پراکنده بسم
تو به خوبي و لطافت چو گل و آبي و من
با گل و آب بر آميخته چون خار و خسم
کي بودي کي که به وصلت رسم اي عمر عزيز؟
ترسم اين عمر به پايان رسد و من نرسم
سخت بيمارم و غير از تو هوس نيست مرا
به عيادت به سر آ تا به سر آيد هوسم
نيست در کوي توام راه خلاص از پس و پيش
چه کنم چاره ز پيش آمد و دشمن ز پسم
اي صبا بلبل مستم ز گلستان وصال
بويي آخر به من آور که اسير قفسم
کار سلمان چوني افتاد کنون با نفسي
بر لبم نه لب و بنواز چوني يک نفسم