من حيران نه آن صيدم که از قيد توبگريزم
به کوشش مي کشم خود را که بر فتراکت آويزم
مرا هر زخم شمشيرت، نشان دولتي باشد
ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تيزم؟
پس از من بر سر خاکم، اگر روزي گذار افتد
بيابي در هوايت من چو گرد از خاک برخيزم
چنان بر صورت شيرين من بيچاره مفتونم
که در خاطر نمي گنجد خيال ملک پرويزم
چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروي
چو قد و قامتت بينم روان در پايش آويزم
نه جاي آنکه در کوي وصال يار بنشينم
نه پاي آنکه از دست فراق يار بگريزم
برو زاهد چه ترساني مرا از آتش دوزخ
منم پروانه عاشق که از آتش نپرهيزم
ز چندين گفته سلمان يکي در گوش کن باري
نه از گوهر کمست آخر سخنهاي دلاويزم
گهر در گوش بسياري نماند ليک بعد از من
بسي در گوشها ماند، حديث گوهر آميزم