اي بهم بر زده زلف تو سراسر کارم
من چو موي توام آشفته، فرو نگذارم
کرده ام نرم به فرمان تو گردن چون شمع
چه کنم من که به فرمان تو سر درنارم
گر چه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد
تو مپندار کزين راه غباري دارم
نظري کن به من آخر که چو چشم خوش تو
مدتي شد که به هم برزده اي بنيادم
مشفقي بر سر من نيست که بر آتش من
زند آبي بجز از ديده مردم دارم
نيست جز صبح مرا يک متنفس همدم
کز سر مهر کند يک نفسي درکارم
شعله آتش من سوخت جهاني و هنوز
دم من مي دهي و مي نهي اي گل خارم
خام طبعان طمع توبه مداريد زمن
زانکه من سوخته، خام خم خمارم
هست سوداي ورع در سر سلمان ليکن
حلقه زلف بتان مي شکند بازارم