شماره ٢٧٩: بي دوست من از باغ ارم ياد نيارم

بي دوست من از باغ ارم ياد نيارم
ور جنت فردوس بود، دوست ندارم
از دست رقيبان نروم، ور برود سر
من خاک در دوست به دشمن نگذارم
پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک
از ديده من رفت و نيامد به کنارم
آن دم که دهم جان و بخاکم بسپارند
من خاک درش را به دل و جان نسپارم
بر خاک درش ميرم و چون خاک شوم من
زان در نتوانند برانگيخت غبارم
در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم
و آن دم که به يادت نزنم دم نشمارم
کو دولت آنم که شبي با تو نشينم؟
کو فرصت آنم که دمي با تو برآرم؟
در نامه همه شرح فراق تو، نويسم
بر ديده همه نقش خيال تو نگارم
چشمان سياه تو به اول نظرم مست
کردند و بکشتند در آخر به خمارم
يا رب چه دلست آن دل سنگين که نشد نرم؟
از «يارب » دلسوز من و ناله زارم
گويند که سلمان سر و جان در قدمش باز
گر کار به سر مي رودم بر سر کارم