شماره ٢٧٨: به سر کوي تو سوگند، که تا سر دارم

به سر کوي تو سوگند، که تا سر دارم
نيست ممکن که من از حکم تو سر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روي بدين در دارم
اي که در خواب غروري خبرت نيست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر مي و مي در سر و سر بر کف دست
تو چه داني که من امروز چه در سر دارم
مي رود در لب چون آب حياتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخني تر دارم؟
گفته اي در قدم من گهر انداز به چشم
اينک از بهر قدمهاي تو گوهر دارم
کرد سلمان به فداي تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟