از گلستان رويت، در ديده خار دارم
وز رهگذار کويت، در دل غبار دارم
روز الست گشتم، مست از خمار چشمت
هر دردسر که دارم، من زان خمار دارم
بيمارم از دو چشمت، آشفته از دو زلفت
اين هر دو حال از تو، من يادگار دارم
گفتي: وفا ندارم، اينم نگو و باقي
هر عيب را که گويي، من خاکسار دارم
طاووس باغ قدسم، ني بوم اين خرابه
آنجاست جلوه گاهم، اينجا چه کار دارم؟
من هيچ اگر ندارم، زان نيست هيچ ننگم
بس نيست اينکه در سر، سوداي يار دارم
در سينه از هوايش، گنجي نهان نهادم
در ديده از خيالش، باغ بهار دارم
دل را ز دست دادم، مي ريزم آب ديده
کز دست ديده و دل، خون در کنار دارم
فرموده اي که سلمان، کمتر سگي است پيشم
يعني که من به پيشت، اين اعتبار دارم؟
از خون من اگر چه، دارد نگار دستش
ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟