شماره ٢٧٦: چو شمعم در غمت سوزان و اشک از ديده مي بارم

چو شمعم در غمت سوزان و اشک از ديده مي بارم
به روزم مرده از هجران و شب را زنده مي دارم
چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کويت
الا اي آفتاب من بيا از خاک بردارم
خيال طاق ابروي تو در محراب مي بينم
وگرنه من مشتي خاک هرگز سر فرو نارم
به عکس بخت من پيوسته بيدار است چشم من
دريغ از بخت من بودي به جاي چشم بيدارم
مرا جان داد عشق يارو مي خواهم که اين جان را
ز راه جان سپاري هم به عشق يار بسپارم
سهي سروم که بر کار همه کس سايه مي دارد
ز من کاري نمي آيد که آرد سايه برکارم
برش چون سايه سلمان را اگر چه پست شد پايه
مرا اين سربلندي بس که من افتاده يارم